در آغاز هر سال نو، و هر جشن همگانی، جانم از شادمانی لبریز میشود. حس میکنم که «ژن تاریخی»ام هنوز زنده است و همچنان از اندوه و اهریمن میگریزد و به عشق اهورای شادمانی و مهر میتپد.
گذشته از این حس عاطفی، فکر میکنم برگزاری این شادمانیهای طبیعی در هر شرایطی ضروری است، زیرا به باور برگرفته از منطق امروزین بشری نیز میدانیم که تنها شادمانی و مهربانی شایسته انسان است. و از ابتدای تمدن بشری تا به امروز تمامی مصلحان و نیکان و اندیشمندان برای غلبه بر رنجها و دردهای انسان و همگانی کردن همین شادمانی و مهر تلاش کردهاند.
اما در همهی سالهایی که به ناگزیر دور از سرزمین زادگاهم گذشته است، درست در بزنگاههای سرخوشی و شادمانیهای همگانی، و در مقایسهی با وضعیت مردمان سرزمینهای خوشبخت، یاد مردمان سرزمینم ـ و البته سرزمینهای دیگر دیکتاتورزده ـ میافتم که یا از جشنها و شادمانیهای طبیعیشان محرومند، و یا ناگزیرند که آنها را «پنهانی» برگزار کنند، و یا به خصوص به گناه آزادی خواهی در زندانها به سر میبرند؛ يادی که به راستی میتواند هر جشنی را برایم تلخ کند.
تردیدی نیست که همهی کشورهای دنیا، با فاصلههای زیاد و یا کم گرفتار رنجهایی چون فقر، بیعدالتی و تبعیض هستند. اما وضعيت جامعهای که میشود در آن رنجها را به راحتی بیان کرد، به آنها معترض بود و خواستار تغییرشان شد، و به خاطر این بیان و اعتراض و خواست تاوانی چون زندان و شکنجه و مرگ وجود ندارد، طبعاً زمین تا آسمان تفاوت دارد با وضعيت جامعهای که مردمانش حتی از بیان و نوشتن دربارهی سادهترین حقوق نقضشدهشان محروماند. و این تفاوت میان سرزمینهای آزاد (با هر آن چه که دربارهی عیبهاشان بشماریم) و سرزمینهای دیکتاتورزده واقعاً وجود دارد.
سرزمین دیکتاتورزده، از هر نوعش که باشد، زندانی بزرگ است؛ و در هيچ زندانی نمیتوان به معنای واقعی شادمان بود ـ چه زندانی هراسناک و به اندازهی یک سلول انفرادی باشد، و چه زندانی به بزرگی یک کشور.
برای آن که زندان را میشناسد، به خوبی روشن است که در هر سرزمینی که آزادی نیست، حتی اگر در آن از شکنجه هم خبری نباشد، و حتی اگر آن را به شکل گلستانی زیبا ساخته باشند و در آن غذای صبح و ظهر و شام هم به موقع برسد، باز حس تهی بودن و بیهوده ماندن به مرور آن را تبدیل به برزخی جانفرسا میکند. بیآزادی زیستن، به خصوص برای هر انسان هوشمندی، مثل روزگار پرندهای است که بالهایش را شکسته باشند. انسان بیآزادی به طور قطع از نظر روانی به همان پرندهی شکسته بال میماند.
و چنین است که همانگونه که وقت بهار و شادابی طبیعت، پرندگان بیشتر هوای پرواز دارند، انسان نیز به وقت شادمانیهای همگانی بیشتر به فکر آزادی است: آزادی شادمانی کردن، آزادی رقصیدن، آواز خواندن، آزادی این که بیترس از مذهب و ملیت و نژاد و رنگ و مرام و پوشش و عقیدهات، در خیابانها جاری شوی، و در جهانی که «کسی را با کسی کاری نباشد» در «بهشت بیآزار» شادمانیهای ساده و طبیعی انسانی، سرود خوان و رقصان به استقبال سال نو بروی.
به باور من فقط در چنین سرزمینهای آزادی است که مردمان میتوانند این خوشبختی را داشته باشند که با جنبشهایی چون والاستریت، از خیابانهای نیویورک، لندن، پاریس، برلین و ... تا پایان تبعیضها و نابرابریهای اقتصادی و فرهنگی بروند. وگرنه در هیچ زندانی آدمی را توان برخاستنها و خواستنها و به دست آوردنها نیست.
به امید آن که در سال 2012، دیوارهای موریانهخورده و پوسیدهی دیکتاتوری در پیرامون سرزمین زیبای ما، و همهی سرزمینهای گرفتار دیگر، فرو ریزند و آفتاب روشن آزادی، مهربان و گرم، و امن بر مردمان رنج دیده بتابد.
اول ژانویه 2012
-------------
مطالب بلاگستان و کلیه مطالب رسیده از اعضا، معرف دیدگاه شخصی نویسندگان است نه سایت خودنویس.