متن کامل نامه روحالله زم که در اختیار خودنویس قرار گرفته به شرح زیر است:
اکنون که گفتار پنجم خویش را آغاز مینمایم خطابم نه به رهبر ایران، بلکه به سر بازجوی خویش در زندان اوین جناب «مصلحی» اخوی وزیر اطلاعات کنونی جمهوری اسلامی ایران است قصد ندارم پس از تعطیلات نوروزی، خواب رهبر ایران را دگر بار آشفته سازم.
چه اینکه ایشان سرمست و خرم از تعطیلات نوروزی طولانیشان در باغ (بخوانید کاخ) ملک آباد مشهد، قدوم منور خود را به پایتخت ایران نهادهاند و مشعوف از دربند کشیدن مخالفان سیاسی شان در زندانها، بر نوای بلبلان و قناریان آن باغ زیبا، گوش فرا دادند. کاش در آن زمان و مکان اندکی هم بفکر زندانیان سیاسی - عقیدتی و خانواده هایشان در شب عید بودند و با خود تفکر میکردند که چشمان چند خانواده بر"در" است تا عزیزانشان را در آغوش گیرند و در کنار هم سال نو را جشن بگیرند؟؟
گلی بر گوشه قبای ما بخاطر داشتن چنین رهبر فرزانه ای و سپاس از خداوند متعال بخاطر اعطای موهبت آسمانی این چنینی بر ما! نوبت رهبری داهیانه ایشان را میگذارم برای مجال بعد...
اکنون قرعه و فال من بنام سربازجوی محترم بند الف زندان اوین، جناب «مصلحی» افتاده است.
جناب آقای مصلحی
برادر روحانی شما وزیر اطلاعات دولتی است که رهبر ایران به پاس قدردانی از زحماتش برای کشور (بخوانید رهبر)! رییس جمهور غاصب فعلی را به مدت ۱۱ روز خانه نشین کرد. این
رییس جمهور همان فردی ست که در انتخابات سال ۱۳۸۴ و انتخابات سال با رای و حمایت مستقیم آن رهبر با بصیرت! و فرزندش مجتبی خان خامنهای در برابر سیل خون و اشک و آه مردم معترض ایران زمین و بر خلاف نظر اکثریت آنها بر سر کار آمد و بخاطر حمایت همان رهبر از برادرتان مجبور شد به مانند "سکانسی از فیلم تبلیغاتی اش" در سال ۱۳۸۸ در حیاط منزلش "ترب" بکارد و گیاهان هرزه را از باغچه حیاط منزلش جدا کند.
شما به واسطه منصب سیاسی و وزارتی برادرتان "رابط بین سازمان اطلاعات سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات " شدی و ظلمهای بیشماری را در حق زندانیان بیگناه پس از انتخابات روا داشتی و شک ندارم انجام این جنایتها قبل از سال ۱۳۸۸ نیز در کارنامه ات متصور بوده است. و لیکن لطف خداوند متعال شامل حال من شد که نام و ماهیت تو را به همراه سمت سازمانیت فهمیده و افشا نمایم و اطمینان دارم به پاسداشت اینکار از خداوند متعال پاداش بزرگی خواهم گرفت.
تو چهره ات را در روز آخر بازجویی و دو ساعت قبل از آزادیم بر من نمایاندی.زمانیکه مرا به اتاق بازجوییت آوردند و من ترسان و لرزان ازینکه باز هم قصد داری به همراه تیمت مرا لت و پار کنی مرا بر صندلی چرخدار نشاندی.مطابق معمول روی من به دیوار بود و چشم بند بر دیدگانم.تو مرا به همراه صندلی چرخدار روبروی صورتت برگرداندی و چشم بند از چشمانم گشودی و وعده آزادی مرا تا ساعاتی دیگر دادی. من چهره تو را دیدم و هنوز آن لحظه و چهره ات در ذهنم محفوظ است.اما غافل بودی ازینکه من چهره تو را در روز چهارم بازجویی خود شناسایی کرده بودم.
در آن لحظه یادت هست به من چه گفتی؟ شاید یادت نباشد.من تمام آن لحظات و آن اتفاقات را برایت مرور میکنم.شاید فراموش کرده باشی، بعد از گذشت دو سال و اندی از لت و پار کردن اینهمه زندانی...بالاخره مغز آدمی نیز برای ضبط تمامی جزییات گاهی دچار نقصان میشود.
در آن لحظه از من خواستی که در کنار دوست و همکار عزیزت قرار بگیرم و اطلاعات شخصی و خانوادگی او را برای تو افشا نمایم تا تو «زیر پای» او را خالی کنی و شاید قصدت بر این بوده که خود جای او بنشینی...نام آن دوست و همکارت را نیز که به مانند تو جنایاتی را مرتکب شده در اواسط همین مجال خواهم گفت.
تو میدانی که آن فرد «دوست نما» چند سالی جزء دوستان صمیمی من بود و (مدیر کل امور دستگیریهای وزارت اطلاعات، مسئول تیمهای تعقیب و مراقبت موسوم به "ت. م" و مسئول بند ۲۰۹ اوین) در زمان دولت اصلاحات بود.او آن زمان به شدت دم از اصلاحات میزد و به همان شدت پس از دولت اصلاحات طرفدار «دولت دروغ و ننگ احمدی نژاد» شد.
یقین دارم اگر جای او فردی از اعضای خانواده ات نیز بود(مثلا پدر گرامیت) باز هم از من چنین درخواستی را مینمودی. چه اینکه امثال تو برای ارتقاء در سازمانت، ناگزیر به«آدم فروشی» هستند.برای چون تویی افراد به مانند پلکان نردبان میمانند. پا بر سرشان مینهید و بالا میروید. در این راه از مزایا و پاداشهای رهبر معظمتان برای این خود فروشی بهره
مند نیز میگردید.
اکنون که نام و نام خانوادگی او را به همراه تصویرش فاش میسازم، به تو نیز این نوید را میدهم که همکارانت بزودی نام کوچکت را به من خواهند گفت . آنگاه از طریق مجاری بین المللی چنان درسی به تو و او خواهم داد که برای همکارانت و روسای جنایتکارت عبرت تاریخ شوید و بدانید باید در پیشگاه خدا و مردم و خانواده های زندانیان سیاسی، پاسخگوی اعمال شنیع خود باشید..
آن روز نزدیک است که ان وعد الله حقا
یادت هست برای گفتن کلمه" الله اکبر" چقدر مرا کتک زدید؟
یادت هست که مرا سه کنج دیوار نشاندید و تو پشت سر من بر روی صندلی نشسته بودی و آن بازجوی هیولاگون زشت صورت بخاطر گرفتن اعتراف از من «مبنی بر شرکت در راهپیمایی» سر و صورت مرا به سه کنج دیوار کوبید و صورتم را خون آلود کرد؟
یادت هست برای گفتن عبارات مورد نظر تو و تیم بازجوییت چند برگه از نوشته های مرا پاره کردید و مرا مجبور کردید «همانی را بنویسم» که تو میخواهی؟ و زیر آن را امضاء و اثر انگشت نمایم؟
یادت هست آن هیولا در همان لحظه بمن چه گفت؟ او گفت «بر روی این صندلی و در این مکان از سه نفر اعتراف گرفته شده»... او از نورالدین کیانوری بعنوان نفر اول و از من بعنوان نفر سوم نام برد؟در حالیکه تو نظاره گر «لت و پار» کردن من بودی، از پشت سر من به او با اشاره فرمان میدادی و من تبسم بر لبانت را از پشت سرم احساس میکردم.
میدانی و خود بارها به من گفتی که تنها کسی که نقشه بند الف را بلد است تویی؟ تنها کسی که مرا میشناسد تویی.
بارها به من گفتی اگر نقشه ساختمانی بند الف لو برود ما میفهمیم که تو لو دادهای.
اکنون یادت هست در اتاق منتها الیه سمت چپ آن دالان دراز بازجویی در کنار بازجوی لاغر اندام کریه المنظری نشسته بودی، من پشت به تو و او بودم و رویم به دیوار.
یادت میآید با قران کوچکم برای بازجویی نزد تو میآمدم و تو به زندانبان فرمان داده بودی او را بدون قران به بازجویی بیاورید.
یادت هست ۵۰ روز روزه بر لب داشتم و تسبیح بر لب.
آن دوست عزیزت در حضور تو مرا کثافتی خواند که از دهانم تعفن برون میریزد و قران را به سمتم پرتاب کرد و از پشت شروع به کتک زدن من نمود؟ آنهم با چشم بند؟
یادت هست برادر «محمد عطریانفر» ملتمسانه به تو زنگ میزد و درخواست قبولی وثیقهاش را برای آزادی برادرش داشت و تو مدام سر او را به «طاق» میکوبیدی و او را میپیچاندی؟
چنانکه تو قاضی بودی و دستور آزادی را تو صادر میکردی و قاضی«محمد زاده» که قاضی مخصوص سپاه در اوین بود حکم «نوکر» تو را داشت...آنگاه رییس قوه قضاییه با وقاحت تمام میگوید قاضی در ایران مستقل است. در صورتیکه قاضی اختیاری ندارد و بازیچه دست باز جوست.
آن زیر زمین نمور را یادت هست؟ همان که از حیاط خارج میشدیم. در سراشیبی میافتادیم و وارد یک سوله جداگانه میشدیم؟ بارها با خودم گفتم خدا در اوین حضور ندارد. از شر تو راه خلاصی نبود و خدا صدای ما را نمیشنید. تو در آنجا با چشم بندی بر چشم و دست بندی در دست مرا به دیوار ساعتها آویزان نمودی تا علیه پدرم و اعضای خانواده ام به تو اعتراف بدهم
آنهم اعترافی که تو میخواستی.بگویم پدرم با «شلوار جین» به پارک میرود و دختر بازی میکند. وقاحتت حدی نداشت
راستی نیمه شعبان سال ۱۳۸۸ را یادت هست؟؟ روز جمعه ای بود در همان سال . من برای خلاصی از چنگال تو، تیم ۱۰ نفره بازجویانت، حسین طائب( همان "میثم" در وزارت اطلاعات علی فلاحیان)، و حاج حسن سماواتی جانباز ۹۹ درصد ویلچری عقدهای اطلاعات سپاه پاسداران با نیت «قربه الی الله» در سلول انفرادیم خود کشی کردم. آنهم با زبان روزه و پس از ساعتها مناجات با خدای خودم.
وصیتنامهام را به یاد داری؟ آن را بر زیر بالشتم گذاشتم. زندانبانان و تو فهمیدی خود کشی کردهام و رگ دستم را زده ام. زیرا سلولهای انفرادی دوربین داشت. مرا فورا به بیرون سلول هدایت کردی و به جای بهداری به حیاط آوردی و تیمت دنبال آلت قتاله در سلولم گشتند که آنرا کشف کنند، تو نیز خودت را کشتی برای کشف آن. آخر نه من به تو گفتم با چه چیزی رگم را زدم و نه تو با آنهمه «دبدبه و کبکبهات» آنرا کشف
کردی.
در آن زمان با همان لهجه اصفهانی غلیظت به جای اینکه نگران سلامت من باشی با تن و دستی لرزان مرا به حیاط بردی. دستان لرزانت هنوز جلوی چشمان است. مرا بر آن صندلی چوبی نشاندی و برگه ای جلوی من گذاشتی و به من گفتی همین جملهای را که میگویم بنویس و امضاء کن: «من با مسئولیت خود، خود کشی کردم و بازجو و قاضی در این تصمیم من موثر نبودند».۱۰ بار برگهها را پاره کردی. چون آن چیزی را ننوشتم که تو میخواستی. حال من زندهام و تا لحظه ای که در چنگال عدالت نیافتی آرام نمیگیرم.
اکنون میخواهم از همان فرد «دوست نما» برای تو و خوانندگان این نوشته بگویم و میخواهم نام و تصویر او را نیز به مانند تو فاش کنم.
او از سالهای ابتدایی دهه هشتاد در کسوت دوست با من بود. از سالها قبل تر ازین او را از دور میشناختم و در «حوزه هنری» تردد داشت. همان مدیر کل پیشین را میگویم. همان که در سوابقش اش دورانی را که تو کنون میگذرانی گذرانده بود. همو که تیم مذاکره کننده هستهای و حسین موسویان را در چهارراه جهان کودک تهران پشت چراغ قرمز با تیر هوایی از پشت فرمان خودرو اش بیرون کشید و بیگناه دستگیر کرد. او را جاسوس خواندید و هیچگاه اثبات نکردید و اعاده حیثیتی نیز از او نکردید.
همو که در طبقه سوم ساختمانی در خیابان مفتح جنوبی در پوشش «موسسه انتشاراتی صادق آل محمد(ع)» فعالیت میکرد. در زمان دستگیریام توسط سپاه پی به خوی جنایتکارش بردم و تو به محض نام بردن از او توسط من سریعا کتمان حقیقت را کردی و دستپاچه شدی.
او نامش «سید مصیب توکلی بنیزی» است. بازجوی سفاک سابق. مسئول بند ۲۰۹ اوین تا زمان دستگیری من. مسئول ت.م (تعقیب و مراقبت) وزارت اطلاعات، مسئول دستگیری تیم سابق مذاکره کنندگان هستهای و مسئول هزاران مورد نادانسته و ناگفته دیگر...او دوست صمیمی تو بود
تو از من در لحظه آزادیم خواستی در کنار او قرار بگیرم. رابطهام را با او قوی تر نمایم و اطلاعات او را برای تو واگویی کنم.
حتما اجر و پاداشی بابت اینکار از برادر وزیرت طلب میکردی و از پاداشهای رهبری معظم تان نیز بی بهره نمیماندی.
اما من...با اینکه میدانستم او مسئول اصلی دستگیری من است با نیت پلید تو همراه نشدم. من از او نردبانی برای تو نساختم تا تو پر و بال بگیری و بیگناهان بیشتری را طعمه مطامع خودت کنی
آری...من آخرت خود را به دنیای تو نفروختم و نزد خدایم بی آبرو نگشتم
سزای اعمال ننگین تو و او بین ما و خدایمان...نزد خدا از تو و او تقاص خود را خواهم گرفت.
و اما اکنون که تو را نزد حق خواهان فاش نمودم او را نیز به سرنوشت تو دچار خواهم کرد...اطمینان داشته باش که در عرصه همین دنیا نیز سزای اعمالتان را خواهید دید
آخر این مقال :اینکه دوستانت به من اطلاع داده اند پس از نامه سوم من به رهبر فرزانه و با بصیرت ایران ! و افشای نام و نقش تو در همان نامه، از ایران تیم سه نفره ای را برای گوشمالی یا احتمالا حذف من به خارج از کشور گسیل داشته ای. در پاسخ به این مجاهدت خاموش و مخفیانه ات، صرفا به دو بیت زیر بسنده میکنم
صدها گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را زسر بریده میترسانی؟
گر ما زسر بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
در مکاتبه عمومی بعدی با رهبر ایران از واکسنهای تزریقی به زندانیان و مسافت کوتاه کهریزک تا اوین سخن خواهم گفت !!! و از راز شهادت سه شهید معروف کهریزک رمز گشایی
خواهم کرد.
تا گفتار بعدی
یا حق