زجمشید و ز کوروشها
زآرش یا که مزدکها و بابکها
ولیکن باید این دانی
که شانی، مسلک آنان نگه داری
بشاید تا نشان گیری
ز پندار و ز گفتاری
که کرداری شود نیکو
و جویی راه گیتی را به همواری
بباید تاکه راه دیگری جویی و برخیزی
بساط بتپرستی را، همان دیرینه سنت را براندازی
وگر داد سخن دادی زمظلومان
در این هنگامه دنیا
بشو از جان نگهبانش
به رفتارت، به کردارت از این کوشش
چنین دیرینه یلدا را، بسان صبح امیدی
لوای روشنیها را برافراز و بشو رهرو
تویی آزاده دوران
که چون بینی ستم از قوم این ضحاک
درآویزی، چنان کاوه
زنی تیرش، نه با نیزه
به اندیشه، و گفتاری که در خورد است
چنین رندان بیریشه
وگر جویی، به دشت پُر گل سینه /علف بیهوده میروید
برآری خنجر منطق
زنی بر ریشه هرزه
و شویی دشت این سینه
به اشک دیده گلهای این بیشه
به گلهایی که/ نشکفته شده پرپر.
وآنگه/ از درون جان نشان جویی
زلالی بیکران بینی
نمی جویی نمادی تک /به این دوران یلدایی
همه آزاده خواهان را یکی بینی
چراغ بت پرستی را/ همان دیرینه سنت تک پرستی را /نیافروزی
زهر ذره چو صد خورشید تابنده
بسان صبح امیدی
تو آن شمع وجودت را بیافروزی