داشتم میرفتم سمت خونه که چشم خورد به یه همسایه هامون، طرف قیافش حزب الهی یه، اصلا فکر کنم کار خودشه! میپرسین چی شده؟ ای بابا ماجرا اینه که مامورها ریختن تو خونه و ماهواره مارو جمع کردن. خیلی زشته، نمیدونم منو و مارا چند میفروشه اما بذار نوبت ما هم میرسه اینو تو دلم میگم.
چن وقتی گذشت تا نزدیک عید نوروز شد، این آقای ریش و پشمیان رو دوباره دیدم. در خونشون تا لنگه باز (نه اینکه خیال کنین تو خونش رو دید زدم نه! ما اهل اینکارها نیستیم اما آقا ریش و پشمیان هم یه پرده به کلفتی دو بند انگشت پشت در خونه آویزون کرده بود!)
بیل و کلنگ و خاک و چند تا بچه بد لباس قد و نیمقد هم مثل جوجه مرغ دور و برش بودن. آقا داشت باغچه روبروی درشون را میکند و درخت میکاشت.
وقتشه! نوبت من بود زهرم را بهش فرو میکردم، تا دیگه نره آنتن مارو لو بده!
رفتم جلو با یه لحن حق به جانبی گفتم: سلام علیکم! اینقدر غلیظ گفتم، خودم خندم گرفت..
ریش و پشمیان نیمچه نگاهی کرد و گفت سلام.
بهش گفتم حضرت آقا چیکار میکنید؟ ریش و پشمیان با بی حوصلگی گفت: درخت میکارم شب عیدی.تو دلم گفتم این که عید شما نیست!
با یه لحن متحکمانه گفتم نکار! نکار آقا!
ریشیان نگاهم کرد و دوباره بیل رو گذاشت زیر پاش و بیشتر زمین رو کند.
با صدای بلند تر بهش گفتم نامسلمون مگه فارسی حالت نیست، بیشرف نکار!
با صدای بلند تر بهش گفتم نامسلمون مگه فارسی حالت نیست، بیشرف نکار!
خلاصه یک و بدو شروع شد و مردم تندی دورمون حلقه زدن.
ریشی میگفت جلو در خونهاام است میخواهم بکارم.
مردم میخواستن طرف ریشی رو بگیرن اما ته دلشون ریش طرف تو ذوق میزد و من که قیافه ژیگول و مرتبی داشتم ظاهرا برنده افکار عمومی.
ریشو فهمید که کسی طرفداریشو نمیکنه و از در صلح و صفا در اومد. رو به من کرد و گفت آقا مگه درختکاری بده؟
هان! همین سوالی بود که من میخواستم بپرسه.
گفتم نه خیلی هم خوبه! مردم بیشتر تعجب کردند، خیلیها شاید فکر میکردند من مامور شهرداری جایی هستم و شاید عوامل دیگهای غیر از کاشتن...
ادامه دادم، نه آقای محترم درخت بکار اما کاج نه! توت بکار! سیب بکار، انجیر بکار! برای اینکه خودشیرینی کنم گفتم مگه اسم درخت انجیر تو قرآنت نیومده؟!
مردم با تکون دادن کله به ریشو حالی کردن که اشتباه میکنه.
یکی از جوانان حاضر در محل از ریشو پرسید مگه تلویزیون نمیبینی؟ یکی دیگه گفت حاجی شبکه نداری خونه؟ اون یکی گفت حاجی سالی به ۱۲ ماه حجه بابا تلویزیون عربستان نگاه میکنه!
ریشو بیچاره یکه خورده بود. وسایلش رو جمع کرد و برد تو، مردم هم متفرق شدند و من برنده.
درخت های کاجیو که ریشو کاشته بود یه کم بالا کشیدم تا ریشه اش خشک بشه! بنازم به این وجدان که ۵ ثانیه طول نکشید و دلم نیومد آخه به این درخت بیچاره چه مربوط؟
زنگ در خونه ریشو رو زدم و اومد لب در!
هاج و واج به من نگاه کرد و من برای نباختن قافیه با قیافه حق به جانب گفتم این دفعه آخریه که کاج میکاری. حالا بفرما این کاجها رو دوباره تو خاک فرو کن.
ریشو بخت برگشته از مصاحبت با ما دیگه داشت دیوونه میشد، آدم بدی نمیاومد باشه. به من گفت نه آقا من دنبال دردسر نیستم. بیا بیلچه و کلنگ بردار خودت درستشون کن. بیچاره کاجها دلم براشون سوخت، برای کلاغهای آینده هم که دیگه کاج ندارند تا از اون بالا صابون و غذا پیدا کنند.
ریشو بخت برگشته از مصاحبت با ما دیگه داشت دیوونه میشد، آدم بدی نمیاومد باشه. به من گفت نه آقا من دنبال دردسر نیستم. بیا بیلچه و کلنگ بردار خودت درستشون کن. بیچاره کاجها دلم براشون سوخت، برای کلاغهای آینده هم که دیگه کاج ندارند تا از اون بالا صابون و غذا پیدا کنند.
گفتم باشه، بده تا درست کنم! گفت بیا تو بردار. من یالله کنان رفتم و پرده آویزون پشت درو ریشو زد کنار و چشمتون روز بد نبینه، ریشو تو حیاط بشقاب ماهواره داشت این هوا ۱۴۰ سانتی متر، یه ال-ان-بی دو قلو هم داشت. فهمیدم که سوتی دادم و ریشو خودش اینکاره است. ازش پرسیدم چیکارهای؟
ریشو گفت: راننده وانت. پرسیدم تو دستگاهی؟ دیدم زنش سر باز بدون حجاب اومد دنبال بچه ها تو حیاط و سلام کرد و خیلی عادی.
ریشو گفت دستگاه چی؟ گفتم هیچی من این وسایل رو بردارم درختها رو سر و سامان بدم.
ریشو پرسید، چرا نذاشتی خودم درستشون کنم پس؟
گفتم از «روا زاده» بپرس؟
گفت روازاده کیه؟ گفتم دکتره! تو تلویزیون حرف میزنه تازگیها گفته کاج نکآرید.
ریشو یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت اینها میگن نکآرید تو چرا گوش میکنی؟ ریشو به من گفت وقتی از سر کار میام خونه کانال ترکیه نگاه میکنم برنامههاش بهتره!
هیچ چی اینهم از آخر عاقبت گوش دادن به ناکارشناسی روا زاده.
یک ساعت وقتم بیخود رفت، اما میخواستم از همینجا به آقای دکتر روا زاده بگم چرا تبلیغ مسیحیت میکنی این شب کریسمسی؟ چرا به مردم میگی کاجها رو بکنند ببرن خونه! لابد فردا هم میگی بهش چراغ آویزون کنند، و پاش برا بچه های قشنگ و ناز هدیه بذارن؟
تقدیم به جوجه کلاغهای پریشانی که دیگر کاجی نمانده تا از بلندای آن بیاموزند تمرین پرواز را.